داستان صبور

اولین رمان من که آن را به صورت رایگان با شما به اشتراک می گذارم.

داستان صبور

اولین رمان من که آن را به صورت رایگان با شما به اشتراک می گذارم.

  • ۰
  • ۰

قسمت بیست و ششم

به سردر رسیده بودند؛ شراره رو به فریبا پرسید:" کدوم اتوبوسو سوار می شی؟!" فریبا به رویش لبخند زد:" فرقی نمی کنه! هرکدومو که تو سوار شی، منم سوار می شم؛ فقط می خوام برم تو شهر، خرید." شراره در حالیکه به سمت یکی از اتوبوسها می رفت، از فریبا پرسید:" خوابگاهی هستی؟!"

- آره!... تو چی؟!

- نه، من اهل همینجام!... میرم خونه!

- خوش به حالت!... هنوز هیچی نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روی یکی از صندلیهای اتوبوس، کنار یکدیگر نشستند. همانطور که با یکدیگر حرف می زدند، فریبا ناگهاندستش را بر روی دست شراره گذاشت و با دست دیگرش، به طرف پارکینگ کنار دانشگاه، اشاره کرد:" اونجا رو!" شراره نیز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائیکه رامیس، با عجله به سمت ماشینش در حرکت بود. شراره متفکرانه گفت:" این دو تا که خیلی با هم مچ شده بودن!... پس باران کو؟!" و در همانزمان، رامیس سوار ماشینش شد و دهان هر دوی آنها از تعجب بازماند. شراره با حیرت گفت:" وای! چه ماشینی!" اما فریبا خیلی سریع از حیرت خارج شد و به نقطه ضعفی که در کنار این ثروت می دید، می اندیشید:" به نظر میاد، رامیس خیلی عجله داره!... فکر کنم دلش نمی خواد بارانو با ماشینش برسونه!" شراره نگاهش را از ماشین رامیس که اکنون از پارکینگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور می شد، برگرفت و به فریبا دوخت. فریبا لبخندی شیطنت آمیز بر لب داشت و چشمانش از شادی می درخشید و به حالت پیروزی ابروهایش را بالا داد.

  • ۹۶/۰۲/۲۱
  • طیبه اسماعیل بیگی

#داستان

#صبور

#طیبه اسماعیل بیگی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی