داستان صبور

اولین رمان من که آن را به صورت رایگان با شما به اشتراک می گذارم.

داستان صبور

اولین رمان من که آن را به صورت رایگان با شما به اشتراک می گذارم.

۵ مطلب با موضوع «قسمت 1-5» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قسمت پنجم

بیست دقیقه ای از کلاس گذشته بود که پسرک سیستم اطلاع رسانی، دوباره از در کلاس وارد شد و گفت:" این کلاسم تعطیله! استاد نمیاد!... پاشین برین!" صدای اعتراض همه بلند شد. باران زمزمه کرد:" دیگه شورشو درآوردن!" شراره که سرگرم چک کردن گوشیش بود، با خوشحالی به سمت باران برگشت و گفت:" یکی از دوستای دوران دبیرستانم، الان ادبیات می خونه!... این ساعت، داستان نویسی دارن!... میگه استادشون خیلی باحاله!... میای بریم؟!" باران با تعجب نگاهش کرد:" بریم سر کلاس ادبیاتیا؟!" شراره با هیجان جوابش داد:" آره، خب!... دوستم میگه کلاسشون خیلی فان و باحاله! بیا بریم!" باران با تردید گفت:" اما الآن بیست دقیقه از وقت کلاس گذشته؛ ما هم که اصلاً دانشجوشون نیستیم! زشت نیست بریم؟! نظم کلاسشون به هم می خوره!"

- نه بابا! چه زشتی؟!... دوستم میگه استادشون خیلی باحاله! اصلا هم سخت نمی گیره! پاشو بریم.

شراره و باران با عجله به سمت دانشکده ادبیات به راه افتادند. زمانیکه به کلاس رسیدند، باران استاد را از پنجره کلاس دید که مرد جوانی بود و با خوشرویی درحال توضیح دادن چیزی برای دانشجویانش بود. شراره در کلاس را باز کرد و نگاهی توأم با شرم به استاد کرد و بعد سر به زیر انداخت و مستقیماً به آخر کلاس رفت و کنار دختری که سر تا پا مشکی پوشیده بود، نشست. باران هم به دنبالش رفت و درحالیکه سر به زیر انداخته بود، ببخشید آرامی گفت؛ و به کنار شراره رفت و بر روی صندلی مجاورش نشست. شراره رو به دخترک گفت:" این بارانه! تازه باهاش دوست شدم!" و به باران گفت:" اینم سروره! از دوستای دوران دبیرستانمه!" باران و سرور دست دادند و استاد که تا کنون در سکوت و لبخند، آنها را نگاه می کرد، گفت:" خب، به ما هم معرفی کنین خودتونو!... بچه های لیست کلاس من، امروز همه حاضر بودن و غیبت نداشتیم، در نتیجه تو لیست کلاس من که نیستین!... این واحدو دارین یا نه!؟" شراره با نگرانی به باران و بعد به سرور نگاه کرد، اما باران با خونسردی جواب استاد را داد:" ببخشید استاد که نظم کلاستونو به هم زدیم!... نه! ما این درسو نداریم! اما از داستان نویسی خوشمون میاد! ایرادی نداره سر کلاساتون بیایم!؟" اما همان لحظه از گفتن جملاتش پشیمان شد! چرا دروغ گفته بود آنهم اینطور محکم و با اعتماد بنفس! آنها که از جلسه بعد، قرار نبود به این کلاس بیایند! استاد لبخندش را عریضتر کرد به گونه ای که دندانهای سفید و مرتبش، نمایان شد:" حالا که اومدین! پس خوش اومدین!... پس به نویسندگی علاقه دارین! خب، چیزیم تا حالا نوشتین؟!" و اصلاً فراموش کرد که آنها خودشان را معرفی نکرده بودند! شراره که از خوشرویی استاد جرأت پیدا کرده بود، جواب داد:" من شعر می گم، اما تا حالا داستان ننوشتم!" استاد نگاهش کرد و با خوشرویی گفت:" خوبه! اما اینجا کلاس داستان نویسیه! و اگه می خواین تو این کلاس شرکت کنین، باید داستان بنویسین و اینجا هم بخونینشون!" شراره بدون لحظه ای تأمل جواب داد:" بله! چشم استاد! از جلسه دیگه با خودمون داستان میاریم!" باران با تعجب نگاهش کرد؛ کلاس امروز، کنسل شده بود که آنها به اینجا آمده بودند؛ شراره چگونه می خواست از جلسه بعد هم در این کلاس شرکت کند!؟ اما وقتی خودش دروغ گفته بود، چگونه می توانست به شراره خرده بگید! استاد به سمت باران برگشت و رو به او پرسید:" شما چطور!؟ شما هم داستان می نویسین!؟" باران نگاهش را به سمت استاد برگرداند، در دادن جواب تردید داشت؛ اما اکنون که تا اینجا آمده بود، دیگر راه برگشتی نداشت:"بله استاد! من داستان می نویسم، اما... در سطحی نیستن که بخوام جایی بخونمشون یا ارائه شون بدم!" استاد با خوشرویی گفت:"ایرادی نداره!... ما اینجائیم که قلم شما پیشرفت کنه!... تا آخر ترم هم یه مسابقه داستان نویسی با موضوع طبیعت گذاشتیم که خوشحال میشم شما هم در اون شرکت کنین!" و رو به کلاس گفت:" خب، بریم سراغ ادامه درسمون!" باران چیزی نگفت، اما مطمئن بود که از جلسه دیگر، سر کلاس درس خودش است و در این کلاس شرکت نخواهد کرد. از اینکه تحت تأثیر شرایط قرار گرفته بود و واقعیت را بی جهت، تحریف کرده بود؛ عصبانی بود.
  • طیبه اسماعیل بیگی
  • ۰
  • ۰

قسمت چهارم

روی یکی از صندلیهای اولین ردیف کلاس نشست و جزوه کلاس قبلیش را باز کرد و مشغول مرور آن شد. کلاس بدی نبود، اگرچه استاد گاهی اشتباهات فاحشی می کرد، اما حدأقل کلاس، تشکیل شده بود!

هنوز مشغول خواندن جزوه اش بود که متوجه شد، کسی بر روی صندلی کناریش نشست و صدای دخترانه ای با لهجه ای خاص و دلنشین، درون گوشش پیچید:" خدا کنه امروز همه کلاسا تشکیل شن!... دیروز کلاً وقتمونو هدر دادن!" سرش را بالا آورد و به دختری که کنارش نشسته بود و مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و به روبه رویش زل زده بود و انگار با او حرف می زد، نگاه کرد. خب، دخترک یا باید با او حرف می زد یا با خودش؛ چراکه کس دیگری، اطرافشان نبود! باران، درحالیکه نگاهش را بر روی جزوه اش برمیگرداند، جوابش داد:" آره؛ واقعا! خدا کنه!" دخترک، اینبار نگاهش کرد و پرسید:" داری جزوه ساعت قبلو می خونی!؟" باران دوباره نگاهش کرد:" آره!... چیز خاصی نداره!" و به روی دخترک لبخند زد. دخترک هم جواب لبخندش را با لبخندی داد و با همان صدای شیرینش که ناز ملایمی در آن پنهان شده بود، گفت:" من شراره م!" و دستش را به سوی بارن دراز کرد. باران دستش را به گرمی فشرد و درحالیکه لبخندش را دوستانه، حفظ کرده بود، جوابش داد:" خوشوقتم! منم بارانم!"

- مرسی! منم از آشنائیت خوشوقتم!.... بعد کلاس کجا می ری؟!

دو ساعت بعدی را بیکار بودند و باران نقشه ای برای آن، نکشیده بود:" می رم سلف برا ناهار،... برا بعدش برنامه ای ندارم!" شراره که انگار آن دو دوستان صمیمی هستند، گفت:" خب، بعد ناهار بیا بریم سایت... یه گشتی تو اینترنت می زنیم!" باران نیز خیلی راحت، پیشنهادش را پذیرفت:"باشه!" و جزوه اش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت. آن دو هنوز به یکدیگر سلام هم نکرده بودند، اما چون دوستان قدیمی با یکدیگر رفتار می کردند!

شراره و باران، خیلی راحت با یکدیگر گرم گرفته بودند که دختری با مانتو آبی و شلوار برفی و مقنعه سورمه ای، وارد کلاس شد و قدمی به سمت باران برداشت، اما همینکه شراره را کنار او دید، که چه دوستانه و راحت، با یکدیگر مشغول حرف زدنند، لحظه ای مکث کرد و بعد راهش را کج کرد و از پله ها بالا رفت و دو ردیف بعد از آنها، بر روی صندلی ای نشست. کمی دلخور بود، در دل می اندیشید:" این دو تا کی با هم دوست شدند!؟... می خواستم با باران دوست شم، اما حس خوبی نسبت به این دختره شراره ندارم!" صدای دخترهایی که در ردیف او، از یک صندلی به آن طرف تر نشسته بودند، توجهش را جلب کرد. یکی شان می گفت:" من که می گم همه اینکارا رو می کنه که توجه استادو جلب کنه؛ خود شیرین!" آن یکی جوابش داد:" آره، شاید... اما با اینحالم هوشش خوبه که اشتباهات استادو می گیره! من که اصلا نفهمیدم استاد داره مسأله رو اشتباه حل می کنه!" و دخترک لباس آبی اندیشید:" به نظر من که اصلاً خود شیرین نیست! خیلی هم مؤدبه!... اصلاً به استاد نگفت مسأله رو اشتباه حل کردی؛ خیلی قشنگ بود که برگشت گفت ببخشید استاد! اینجای مسأله چرا اینجوری شده!؟ مگه نباید این نکته رو هم در نظر بگیریم!؟ استادم کمی فکر کرد و اشتباهشو فهمید و درستش کرد!" و بعد دوباره با دلخوری فکر کرد:" من می خوام با باران دوست شم اما نمی دونم با این دختره شراره می تونم کنار بیام یا نه!"
  • طیبه اسماعیل بیگی
  • ۰
  • ۰

قسمت سوم

دومین روز دانشگاه فرا رسیده بود. هنوز هوا تاریک بود و سرمای هوا، موجب می شد، گرمای زیر پتو، جاذبه دو چندانی برای خوابیدن فراهم کند؛ از طرفی، ترک برداشتن تصوراتش از مهد علم و دانش، انگیزه او را برای برخاستن، مات و سرد می کرد. درون تختش غلتی زد و تصمیم گرفت، از تنبلی دست بردارد و خودش را مجبور به تلاش کند.

نیم ساعت زودتر راه افتاده بود و هوای سرد صبح پائیزی، تنش را می لرزاند. امیدوار بود، کلاسهای آنروز، همگی تشکیل شوند و پربار باشند، اما دیگر چندان ذوق و شوق و هیجانی نداشت.

زمانیکه به اتوبوس دانشگاه رسید، هفت-هشت نفری درون اتوبوس نشسته بودند؛ او هم بر اولین صندلی خالی نشست و به بیرون چشم دوخت. به این می اندیشید که اگر آنروز هم کلاسها تشکیل نشوند، چه کند؛ خوشش نمی آمد تمام روز را به پرسه زدن در میان درختان بگذراند. وقتی یک روز کامل را، فقط با درختان همنشین باشی، آنها هم جذابیت خودشان را از دست خواهند داد. تصمیم گرفت، اگر کلاسش، تشکیل نشد، به کتابخانه برود و کتابی برای خواندن بگیرد. برای لحظه ای سر برگرداند و پسری را درون اتوبوس دید که بر روی یکی از صندلیهایی که به سمت عقب اتوبوس بود، نشسته و انگار به او خیره شده بود. به روی خودش نیاورد، پس از تجربه تلخی که پشت سر گذاشته بود و ناامیدی ای که از دل بستن به پسران به دست آورده بود، دلش نمی خواست هیچ پسری، کوچکترین توجهی به او بکند، درعین حال که خودش نیز هیچ رغبتی به آنان نداشت. نگاهش را با بی تفاوتی دوباره به خیابان دوخت. کتابها، موضوع جالبتری برای فکر کردن بودند تا پسرها. کتابها، آزارت نمی دهند، نظریاتشان را به تو تحمیل نمی کنند و خودخواهانه سعی در کنترل کردنت ندارند.

کمی بعد اتوبوس به راه افتاد، درحالیکه از جمعیت سرریز شده بود و تعداد زیادی دختر و پسر، در مسیر دید باران و پسرک قرارگرفته بودند و درهرحال، اهمیتی هم نداشت، چراکه باران دیگر نگاهش را از خیابان نگرفته بود و در افکارش غرق بود.
  • طیبه اسماعیل بیگی
  • ۰
  • ۰

قسمت دوم

قدم گذاشتن به آن محیط بزرگ سرشار از درخت، حس خوبی را به او می بخشید. باران، عاشق درختان بود؛ اما عاشق علم هم بود و محیطی علمی که با درختان عجین شده باشد، برایش انعکاسی از عشق داشت؛ حسی سرشار از لذت، هیجان، شکوهمندی و عزت.

با شادی و افتخار به سمت کلاسش به راه افتاد. هفته گذشته که برنامه کلاسی و شماره کلاسها را دریافت کرده بود؛ به دانشگاه آمده بود و همه پیچ و خمهای آنرا آموخته بود و به همه کلاسهای آینده اش سر زده بود. اکنون به خوبی می دانست که به کدام ساختمان باید برود و از کدام راه زودتر به آن می رسد. زمانیکه به درون کلاس، قدم گذاشت؛ نصف کلاس تقریبا پر شده بود. بر روی صندلی ای در همان ردیف اول نشست. کنجکاوی ای نسبت به هیچ یک از همکلاسیهایش نداشت؛ درواقع کنجکاوی ای، نسبت به اساتید هم نداشت، فقط دلش می خواست بداند، چه چیزهایی در آن کلاس می آموزد و بعدها چگونه می تواند از آنها استفاده کند!

دقایق، ذره ذره از پی یکدیگر گذشتند و او همانطور بر روی صندلی اش نشسته بود و در افکار و رؤیاهای خود غرق بود. یکی از پسرهای کلاس، از در کلاس وارد شد و رشته افکار او را برید:" من الان دفتربخش بودم! گفتن استاد امروز نمیاد!" سر و صدای بچه ها بلند شد؛ اینوقت صبح، همه به سختی خودشان را به دانشگاه رسانده بودند و استاد نمی آمد؟! به ساعتش نگاه کرد، نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود و .... اولین کلاس، اینگونه اغاز نشده، به پایان رسیده بود. بدون هیچ حرفی بلند شد و به محوطه دانشگاه رفت تا حدأقل تا زمان کلاس بعدی، در میان درختان قدم بزند؛ اگر علمی در کار نبود، حدأقل درخت و طبیعتی برای آرام کردن اعصاب و روح، وجود داشت. افسوس که تمام انروز با درختان گذشت، چرا که همه کلاسها، یکی پس از دیگری، کنسل شد. دخترک دانشجوی ایده آلیست، با سرخوردگی می اندیشید:" باید با این استادای تنبل، حرفه ای بشیم؟!" واقعیت دانشگاه، با رؤیاهای او فاصله زیادی داشت و او آموختن این واقعیت را آغاز کرده بود!
  • طیبه اسماعیل بیگی
  • ۰
  • ۰

قسمت اول

نفسای خنک پائیز، دور تا دور وجودش، چرخ می خورد و به او احساس سرزندگی و شادابی بیشتری می داد. هوا، طراوت هوای بهار را داشت و اگر برگهای رو به زرد و نارنجی نشسته بر شاخه های درختان نبود، او می توانست ظهور نزدیک شکوفه ها را تجسم کند.

با سبکی و شادابی قدم برمی داشت، انگار که همه دنیا را به او داده بودند. شانه هایش را صاف و سرش را برافراشته نگه داشته بود و با لبخند از میان مردمی که از کنارش می گذشتند، عبور می کرد؛ احساس می کرد همه دنیا می دانند که او دانشگاه، در رشته مورد علاقه اش قبول شده است.

به ایستگاه اتوبوسها رسیده بود. ایستگاه، یک چهارم میدان بزرگ شهر را فرامی گرفت و اتوبوسها پشت سر هم وارد ایستگاه می شدند و منتظر می شدند تا اتوبوسهای جلوتر از آنها، از مسافر پر شده و ایستگاه را ترک کنند تا آنها هم، همین وظیفه را به انجام برسانند.

به کنار یکی از گیشه های شارژ کارت اتوبوس رفت و از متصدی پرسید:" ببخشید، دانشگاه بخوایم بریم، کدوم اتوبوسو باید سوار شیم؟" پیرمرد متصدی بدون اینکه حتی نگاهش کند، با سر به سمتی اشاره کرد و با اوقات تلخی گفت:" همونی که تو صف واینستاده!" باران، دنباله حرکت سر پیرمرد را گرفت و اتوبوسی زرد رنگ را دید که جدا از همه اتوبوسها، گوشه ای پارک کرده بود. با خوشحالی به سمت اتوبوس حرکت کرد و زمانیکه به نزدیکی آن رسید، دهانش از تعجب باز ماند؛ پیش خودش فکر کرد:" واو! چه جمعیتی! حالا مگه من اصلا این تو جا می شم؟!" فقط پله اول اتوبوس خالی بود! باران، بر روی همان پله اول ایستاد و پیش خودش فکر کرد:" حالا در چه جوری می خواد بسته شه!؟" اما در همین حین، سه دانشجوی دیگر نیز رسیدند که می خواستند سوار اتوبوس شوند. باران با تعجب کمی به آنها و بعد به جمعیت در حال انفجار بالای سرش نگاه کرد. یکی از دخترها رو به جمعیت بالای اتوبوس فریاد زد:" خانما! یه خرده برین عقب تر، ما هم بیایم بالا!" و با وجود همهمه و غرولندی که از بین دخترها بلند شد، باران متوجه شد، یک پله بالاتر خالی شد و او توانست یک پله بالاتر رود و آن سه دانشجو هم سوار شوند. همینکه آخرین نفر سوار شد، درهای اتوبوس بسته شد و باران، برای لحظه ای دختر جوانی را دید که به سمت اتوبوس می دوید و دست تکان می داد. صدای خانمی از درون جمعیت فریاد زد:" آقای راننده! صبر کنین، یه نفر جا موند!" و راننده با خونسردی جواب داد:" حالا اگه من وایسم، شما می تونین تو این اتوبوس جاش بدین؟!" و به راهش ادامه داد.

دختر کمی به دنبال اتوبوس دوید و بعد درحالیکه ناامیدانه، دورشدنش را نگاه می کرد، ایستاد. باران پیش خودش فکر کرد:" باید صبحها زودتر راه بیفتم؛ وگرنه، نه تنها جا گیرم نمیاد، بلکه ممکنه حتی جابمونم!"

اتوبوس، چند ایستگاه دیگر هم ایستاد و باران با ناباوری متوجه شد که پله دیگری را هم بالا رفته و اکنون وسط اتوبوس، میان جمعیت در حال پرس شدن است! باران با تعجب فکر می کرد:" وقتی راننده این ایستگاه ها رو وامیسته و حدود ده نفر دیگه رو هم سوار کرد، چرا واسه اون یکی واینستاد!؟" و بعد باران متوجه شد که راننده، آخرین ایستگاه را هم که حدود بیست نفر منتظر ایستاده بودند، بدون توقف رد کرد. یکی از دخترهای کنار باران گفت:" اینا دیگه این یه ذره راهو پیاده بیان! چقدر تنبلن!" باران به سمت دختر برگشت و با تعجب گفت:" چقدرم زیادن!" دختر جوابش داد:" اینجا خوابگاهه. پیاده تا دانشگاه، پنج دقیقه بیشتر راه نیست!... من نمی فهمم چطور انتظار دارن، اتوبوس این وقت صبح، جا داشته باشه!؟" باران که انگار نکته امیدوار کننده ای کشف کرده باشد، پرسید:" پس اتوبوس همیشه اینقد شلوغ نیس؟!" دختر لبخندی زد و نگاهش کرد:" ترم اولی هستی؟!" باران با سر جواب مثبت داد. دختر با همان لبخندش، با محبتی بزرگترانه گفت:" نه، فقط اولین سرویس صبح و آخرین سرویس شب اینقد شلوغه!" و باران فکر کرد:" چه ساعتای بدی برای کلاس برداشتن!" اما کلاسهای ترم اول و ساعتهایشان را دانشگاه، خودش مشخص می کرد؛ درهرحال هم که او نمی دانست، این وقت صبح، چنین آشوبی برپاست.

وقتی که از اتوبوس پیاده شدند، باران متوجه شد، لباسش کمی چروک شده و احساس می کرد، عرقش با عرق کناریهایش مخلوط شده و بوی عجیبی روی لباسهایش نشسته است. دیروز با چه وسواسی لباسهایش را اتو کرده بود و برای امروز، آماده شان کرده بود! مصرانه تصمیم گرفت:" از این به بعد، نیم ساعت زودتر میام که روی صندلی بشینم!" و به سمت داخل دانشگاه به راه افتاد.
  • طیبه اسماعیل بیگی