داستان صبور

اولین رمان من که آن را به صورت رایگان با شما به اشتراک می گذارم.

داستان صبور

اولین رمان من که آن را به صورت رایگان با شما به اشتراک می گذارم.

  • ۰
  • ۰

قسمت سی و نهم

تحمل هرکسی هم حدی دارد؛ و سالها صبوری و تحمل کردن، فشار خارق العاده ای را بر مسروره، تحمیل کرده بود. نیم خیز شد و با خشونت، پرونده جلوی ماهان را بست و دستش را بر روی آن، ثابت و محکم، باقی گذاشت و با عصبانیت به چشمهای متحیر همسرش، چشم دوخت:" منم می دونم که این پرونده لعنتی از من برات مهمتره!... من هیچوقت کمترین ارزشی برات نداشتم!... اما خوشبختانه نمی خوام در مورد خودم باهات حرف بزنم که مثل همیشه به نادیده گرفتنم ادامه بدی!... می خوام در مورد بچه ها، باهات حرف بزنم و بهتره که جدیش بگیری!" ماهان از اینکه مسروره، تمرکزش را برهم زده بود، عصبانی بود؛ از شیوه رفتاری توهین آمیز دور از انتظارش، عصبانی تر بود؛ اما هیچ چیز به اندازه حرفهای مسروره، او را آزرده و عصبانی نکرده بود! این پرونده برایش مهمتر از مسروره بود؟! مسروره کمترین ارزشی برایش نداشت؟! او همواره مسروره را نادیده گرفته بود!؟ چه تصورات احمقانه و عجیبی که به ذهن این زنها خطور نمی کرد! همه این سالها ماهان تنها به عشق مسروره و برای رفاه او، با همه وجود کار کرده بود. حتی قسمت اعظم عشق او به بچه ها، از عشق او به مسروره نشأت می گرفت؛ و اکنون، مسروره تمام عشق و تلاش و شایستگی او را با بی انصافی و بی رحمی تمام، زیرسؤال می برد؛ این واقعاً قابل تحمل نبود!

  • ۹۶/۰۲/۲۴
  • طیبه اسماعیل بیگی

#داستان

#صبور

#طیبه اسماعیل بیگی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی