داستان صبور

اولین رمان من که آن را به صورت رایگان با شما به اشتراک می گذارم.

داستان صبور

اولین رمان من که آن را به صورت رایگان با شما به اشتراک می گذارم.

  • ۰
  • ۰

قسمت سی و هفتم

مسروره با این طرز فکر، که ماهان هرگز به حرف او گوش نمی دهد و تنها خواسته ها و خودخواهیهایش برایش مهم است، وارد اتاق او شد. او از همان ابتدای ازدواجشان، کم کم به این مسئله یقین پیدا کرده بود، اما همیشه کوتاه آمده بود، به این امید که همه چیز بهبود یابد؛ اما اکنون، دیگر قصد کوتاه آمدن نداشت. برای یکبار هم که شده، در تمام طول زندگی مشترکشان، ماهان باید به حرفهای او گوش می داد و به صلاح بچه ها، عمل می کرد. مسروره حاضر بود، برای صلاح و مصلحت بچه هایش، با شوهرش بجنگد و این کوتاه آمدنها را کنار بگذارد.

وارد اتاق کار ماهان که شد، ماهان برای لحظه ای به او نگاه کرد و بعد دوباره مشغول پرونده ای شد که بر روی آن کار می کرد. ذهنش، به شدت درگیر مسائل پرونده بود و تقریباً اصلاً متوجه حضور مسروره، درون اتاقش نشد، اگرچه با چشمهایش او را به وضوح دیده بود! در آن لحظات، او هیچ درک مشخصی از محیط پیرامونش نداشت؛ به شدت بر روی پرونده اش تمرکز کرده بود و دنیایش را تنها همان پرونده تشکیل می داد. مسروره برای لحظاتی به ماهان خیره شد. او این رفتار ماهان را بارها و بارها، تجربه کرده بود؛ همه آن زمانهایی که دلش می خواست در مورد مطلبی با شوهرش حرف بزند، درد دل کند یا نظرش را راجع به مطلبی به او بگوید؛ اما ماهان، همواره او را کاملاً نادیده گرفته بود؛ انگار که اصلاً مسروره، وجود خارجی نداشت! ابتدای ازدواجشان، این مسئله به شدت قلب مسروره را می شکست و او به اتاق خوابشان پناه می برد و ساعتها گریه می کرد؛ ماهان نیز یا این مسئله را نفهمیده بود یا به آن اهمیت نداده بود و به روی خودش نیاورده بود. نتیجه آن شده بود که مسروره نیز علاقه اش را به ماهان، کم کم از دست داده بود و رفتارهای او برایش کم اهمیت و سرانجام بی اهمیت شده بود. اکنون دیگر، بی توجهی ماهان، او را آنقدرها نمی آزرد. مسروره به ندرت به اتاق کار ماهان می رفت و اگر هم به آنجا می رفت و ماهان بی توجه به او، به کارش ادامه می داد، مسروره نیز پس از گشت کوتاهی درون اتاق او و جابجاکردن چند تا از کتابها یا وسایل او، سرانجام بی سروصدا از اتاق او خارج می شد، در حالیکه قلبش از قبل نیز تهی تر گشته بود. اما ایندفعه قصد داشت، حرفش را بزند و به ماهان نیز اجازه نمی داد که او را نادیده بگیرد.
  • ۹۶/۰۲/۲۴
  • طیبه اسماعیل بیگی

#داستان

#صبور

#طیبه اسماعیل بیگی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی