باران و شراره که از در
کلاس بیرون رفتند، دختر مانتو آبی، از جایش برخاست و با حرص و ناراحتی، نفسش را
بیرون داد. همان موقع صدای اس ام اس گوشیش، به صدا درآمد. خواهرش آمیتیس بود که
پرسیده بود:" کلاست تموم شد کجا میری؟!" جوابش داد:" کلاسم کنسل
شد؛ دارم میرم کتابخونه!" اس ام اس آمد:" پاشو بیا دفتر من! از اونورم
با هم میریم سلف." با اینکه خواهرش او را نمی دید، به علامت موافقت، سرش را
کج کرد و به سمت دفتر کار او به راه افتاد.
آمیتیس مشغول خواندن کتابی
بود که خواهرش وارد دفتر شد. آمیتیس، نگاهی به چهره خواهرش انداخت:" سلام...
چیه؟! چرا عین لشکر شکست خورده هایی؟!" دختر مانتو آبی، بر روی صندلی کنار
میز خواهرش نشست:" سلام... چون شکست خوردم!" و به چهره خواهرش نگاه کرد
و لبخند زد. آمیتیس، دستهایش را زیر چانه اش حائل کرد و به میز تکیه داد:" از
کی شکست خوردی؟!... در چه زمینه ای؟!"
- از یه دختره تو کلاسمون!
با دختری که من می خواستم باهاش دوست شم، دوست شد و رفیق آینده منو دزدید و رفت!
آمیتیس سرش را به عقب برد و
بلند بلند شروع به خندیدن کرد:" تو دیوونه ای رامیس!... رامیس در حالیکه با
لبخند خواهرش را نگاه می کرد، ابروها و شانه هایش را بالا داد:" شاید!"
- حالا این دختره خیلی
تاپه!؟
- اوووم!... نمی دونم!
کاملاً مشخصه که باهوشه! اما با بقیه گرم نمی گیره!... ساکت و آرومه، کارش به کار
کسی نیس... یه جورایی ازش خوشم میاد! جذبم می کنه!
آمیتیس، درحالیکه لبخند می
زد، با کنجکاوی پرسید:" می خوای فقط مال خودت باشه؟!" رامیس متفکرانه
جوابش داد:" نه!... حرف حسادت نیست! از اون دختره که باهاش دوست شده خوشم
نمیاد!... حس خوبی بهش ندارم!" آمیتیس، دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد
و متفکرانه گفت:" معمولاً باید حسای تو رو جدی گرفت!" رامیس درحالیکه
ابروهایش را بالا می داد، آرام گفت:" اوهوم!" در همین هنگام، صدای تقه
زدن به در اتاق آمیتیس، بلند شد و دو دختر وارد اتاق شدند و یکی از آنها، بلافاصله
رو به رامیس گفت:" استاد! کلاس آناتومی ساعت بعد تشکیل می شه؟" و انگار
که ناگهان متوجه حقیقتی عجیب شده باشد، با هیجان گفت:" وای استاد! شما
دوقلوئین؟!" رامیس درحالیکه با لبخند به آمیتیس اشاره می کرد، گفت:"
استاد، ایشونن!" دختر با چاپلوسیهای سرشار از هیجانش، اتاق را روی سرش گذاشته
بود:" وای! چه قشنگ!... کپی همدیگه این!" و بعد رو به رامیس پرسید:"
شما استاد چی هستین؟!"رامیس لبخند مهربانانه ای زد و گفت:"من دانشجوام!
استاد نیستم!"
-آهان!
آمیتیس اجازه بازپرسی بیشتر
را به دخترک دانشجو نداد و گفت:" کلاس ساعت بعدتون، سر ساعت تشکیل می شه!...
برید به بقیه هم اینو بگید!" دخترک که از اینکه فرصت فضولی بیشتر را از دست
داده بود و می دانست از دستور آمیتیس نباید سرپیچی کرد، با ناامیدی گفت:" چشم
استاد!" و به همراه دوستش از اتاق آمیتیس خارج شد؛ وقتیکه خیالش راحت شد، به
اندازه کافی از اتاق آمیتیس دور شده است و او صدایش را نمی شنود، به آرامی به
دوستش گفت:" می دونستی باباشون، رئیس دانشگاس؟! شرط می بندم با پارتی اومدن
سر کار و دانشجو شدن!... فقط موندم حالا که دوقلوان، چرا یکی شون از اون یکی اینقد
عقب تره و تازه دانشجوئه! اونم الان باید استاد باشه!" دوستش با هیجان
پرسید:" واقعاً؟! دخترای رئیس دانشگان؟!... خدا شانس بده!" و متفکرانه
ادامه داد:" شاید اون یکی داره پروفسوری می خونه!"
- آره، شاید!